زیر سقف خونمون

دلنوشته ها

زیر سقف خونمون

دلنوشته ها

مدرسه من



این عکس که براتون گذاشتم به نظر میاد یه ساختمون مخروبه س وسط یه بیابون .... اما نمی دونید من چقدر گریه کردم تا بتونم واردش بشم ... اینجا یه مدرسه بود که 5 تا کلاس داشت و دفتر مدیر بین کلاس سوم و چهارم بود  و اون کلاس آخریه از سمت چپ کلاس اول بود .... 6 سالم بود که عشق این مدرسه افتاد تو دلم و گفتم می خوام برم مدرسه .... مدرسه نبود که  لامصب کاخ آرزوهای من بود ... یه قنات آب  پر از ماهی جلوش بود و درختای بلند و سرسبز وکلی گل و بوته در اطراف قناتش ... سر و صدای بچه ها زنگ تفریح تو حیاط مدرسه ...  رفت و آمد معلما در اطراف مدرسه .... بازی بچه ها زنگ ورزش ..... و من  عاشقی خسته بودم در آرزوی رسیدن به مدرسه ... بابام می گفت عزیزم تو رو تو کلاس اول راه نمی دن تو هنوز خیلی سنت کمه می گفتم خب اسم منو تو کلاس چهارم پنجم بنویسید ... داستانی داشت بابای بیچاره با ما .... بابام که تحمل گریه منو نداشت یه روز رفت و با یه دست کتاب کلاس اول برگشت خونه گفت واسه تو آوردم گفتم اخ جون می رم مدرسه ... گفت نه بابایی خودم بهت تو خونه درس می دم ببین چه کتابای قشنگین .... آخه بابام معلم ابتدایی بود ولی از شانس بد من تو مدرسه روستامون نبود ... کتابا رو جلوی چشم بابام پاره کردم و گفتم من کتاب نمی خوام من می خوام برم مدرسه ... با التماس بابای ما مدیر مدرسه راضی شد من برم سر کلاس اول کنار بچه ها بشینم ... معلم هم که دمش گرم ... از همه بچه ها تکلیف می خواست به جز من ... از همه درس می پرسید به جز من ... دوباره کار من شد گریه و زاری ... بابام دوباره اومد مدرسه با معلممون صحبت کرد Arabic Veil یه وقتایی دفتر منو هم ببینه سوالی بپرسه ... معلممون هم گفت باشه ولی یادش می رفت .... همچنان کار ما گریه و زاری بود تا اینکه یه روز اومدن به بچه های کلاس اولی واکسن بزنن ... من که اولش نفهمیدم داستان چیه ولی وقتی فهمیدم که موضوع از چه قراره و چرا بچه ها گریه می کنن از پنجره کلاسمون طوریکه کسی نفهمه فرار کردم و چون شاگرد کلاس نبودم کسی متوجه من نشد ... اون روز من برگشتم خونه و گفتم دیگه مدرسه نمی رم و با خوبی و خوشی با خانواده زندگی کردم .... نخندین بچه بودم خب

آدامس منفجره

مادربزرگم می گه مادر زمانای قدیم مواد غذایی مزه شون با امروز خیلی فرق داشت سیب درختی مزه سیب درختی داشت انگور مزه انگورو داشت و ...

الان همه میوه ها یه مزه رو دارن ... مواد غذایی هم که کلا بی مزه ن ... نمی دونم چی به این گیاهان می دن چی به این حیوونای زبون بسته می دن که این میوه ها و سبزی ها و گوشت های بی کیفیت شده خوراکمون ...

می خوام بگم  هر چی که توشون هست ای ولا داره

بچه هایی نسل دهه 80 به بعد  که از این مواد غذایی می خورنو  دیدین!! هزار ماشالا ... دیگه نمی شه با یه جمله قانعشون کرد باید از تمامی قوانین فیزیک و ترمودینامیک و فلسفی و هندسی استفاده کنی تا  شاید یه جمله از کل حرفایی رو که زدی قبول کنن ... آی کیو دارن در حد بوندسلیگا


بعد اون وقت من تو بچگیم .....

بزارید براتون خاطره ای رو بگم دوستان که تفاوت نسل ها  و عمق فاجعه رو متوجه بشین  ...

دوم و سوم دبستان بودم  یه مدت تو شهرمون شایعه شده بودش که یه گروه تروریستی بمب جاسازی کرده تو عروسکا و می ده دست بچه ها ... به ما هم مدرسه و هم  خانواده گوشزد کرده بودن که هر چیز مشکوکی رو دیدین گزارش بدین ... رفتیم سر کلاس و یهو چشممون افتاد به یه چیز خیلی مشکوک زیر میز .... جیغ بنفشی کشیدم و اشک بود که از چشای من می اومد ... معلم بدبخت که هول کرده بود گفت چی شده دخترم ..... با گریه گفتم خانم آدامس...

آدامس چی ؟؟!!!

خانم فکر کنم توش بمب کار گذاشته باشن!!

خدا منو ببخشه که معلم بیچارمو اون روز سکته دادم نمی دونم رو چه حسابی گذاشت من همون کلاس بمونم به این خاطره که فکر می کنم می گم باید تبعید می شدم  به یه مدرسه دور افتاده یا تو اون کلاس چند سالی رو می موندم!!!!!!! 



یه درخت یه عمر خاطره



بچه روستا که باشی دلت می شه به وسعت روستا و خاطرات شیرین بودنت توی روستا .... عکسی که براتون گذاشتم عکس درختیه که من و تمام بچه های روستامون توی آلبوم عکسمون عکسای زیادی ازش داریم .... این درخت واسه من و مردم روستامون فقط یه درخت نیست ... یک پرچم و شاید هم یک معبد آرزوهاست ... واسه یادآوری خاطرات بچگیم اصلا نیازی نیست دفتر خاطراتی باشه که من ورق بزنم و مرور کنم ... کافیه برم روستامون و به این درخت نگاه کنم ... خودمو روی تک تک شاخه هاش در حال قهقهه زدم می بینم و دوستامو که دور درخت می چرخن و آواز می خونن ... نگاه کردن به این درخت من به معبودم نزدیک می کنه .... این فقط حس درونی من نیست ... مردم روستامون و دوستامم می گن یه همچین حسی دارن و هر سال مردمی که نذر دارن و یا آرزویی دارن نذرشون در کنار درخت بید انجام می دن و درگوشی آرزوهاشونو به درخت می گن ...  حتی بچه های روستامون از هر گروه سنی که باشن و ساکن هر شهر و کشوری که باشن بعد از آرامش یافتن در آغوش گرم خانواده به دیدن این درخت میان و آرامششون رو دو چندان می کنن  اصلا محاله یکی بیاد روستای ما درخت نبینه و برگرده ... نزدیک عید که می شد با بچه های هم سن خودم یه جا قرار می زاشتیم با هم می اومدیم شاخه های سبز و نازک درخت بید که افتاده بود جمع می کردیم ... به ما یاد داده بودن که شاخه هیچ درختی رو نشکونیم ... کوچیکتر که بودم فکر می کردم درخت بید خودش شاخه هاشو م ندازه تا ما واسه خودمون جمع کنیم بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم باد شیطون شاخه ها رو می ندازه زمین ... خلاصه جمشون می کردیم و می بردیم خونه و می زاشتیم توی یه ظرف آب تا ریشه کنن ... ما این شاخه های بید رو هر سال سر سفره هفت سینمون می زاشتیم و بی قرار بودیم که زود ریشه کنن و اونا رو به افتخار اینکه درخت کاشتیم تو باغچه خونمون بکاریم .... هنوز هم دفتر خاطرات کودکیمو تو قلب این درخت پیدا می کنم ... قلب درخت بید خونه کودکیام بود .... دلم می خواد شما دوستانم هم به روستای ما اومدین یه سر به دیدن درخت بید هم برید و اگه رفتید بگین چه خاطراتی از این درخت دارید؟ 

100 سال ؟؟؟؟ خیلی کمه!!!!



محمد می گفت یه روز پدربزرگی رو دیدم که تو راه رفتن مشکل داشت ... با سرعت رفتم و دستشو گرفتم و کمکش کردم که بتونه راه بره ... نگام کرد گفت جوون خیر ببینی ایشالا .... 

الهی سبز بخت شی ... پیر شی پسرم

تو چشاش نگاه کردم معصوم و پاک بود

نگام کرد و گفت: دیگه وقت رفتنمه ... مردنیم

پریدم تو حرفش گفتم خدا نکنه 

100 ساله عمرتون

خندید گفت دیدی گفتم وقتشه

با تعجب نگاش کردم که گفت پسر جان من 100 سالمه و خندید

اخمی کردم و گفتم

100 سال ؟؟؟؟ خیلی کمه!!!!

100 سال هم واسه اینکه سایه شما بزرگترا بالای سرمون باشه خیلی کمه

همه چی آرومه من چقدر خوشحالم

در راستای این آرامی و خوشحالی که نصیب ما جوانان شده است که نه اشکمان از رشد روز افزون تورم سرازیر می شود و نه از گرانی مسکن می نالیم و نه غصه ای از  جیب خالیمان داریم و نه جویای کاریم .... برای فراق از این همه خوشحالی به دنیایی پا نهادیم که به آن دنیای مجازی می گویند و ما ساعت ها از روز و شبمان را در این دنیا به سر می بریم ... باری دوستان سرتان را به درد نمی آورم می خواهم از عاقدی مجازی که ما با نام های وایبر و واتس اپ و اسکایپ و تانگو و لاین و ... می شناسیم بگویم ... دوستی می گفت خدا پدر و مادر آفریننده اسکایپ را بیامرزد از وقتی که آمده من خواهر و برادرم و همه فک و فامیلم را هر روز در خانه ام می بینم فاصله بینمان را برداشته نمی دانید چقدر سپاسگزارش هستم و یا دوستی از وایبر می گفت که هزینه هایش را کاهش داده و توانسته با تمام دوستانش در ارتباط باشد و عاشق استیکرهای وایبرش شده بود می گفت  ...

آیا این نرم افزارهای دنیای مجازی واقعا توانسته اند رابطه ها را پیوند بزنند؟ یا آن ها هم به شانس ما جنس چینی از کار درآمده اند و فایده ای نه برای دنیایمان دارند و نه آخرتمان؟!!! ... دوستان شما چه تجربه ای دارید؟؟ مشکلات و فواید استفاده از این نرم افزارها را بگویید.